این مقاله در مورد معماری دیکانستراکشن و فولدینگ است و به بررسی فلسفه ساختارزدایی، نقد ساختارگرایی و تاثیر این دیدگاه ها بر معماری معاصر و نوآوری های پیتر آیزنمن می پردازد.
گذری بر معماری دیکانستراکشن :
دیکانستراکشن در فارسی به معنای ساختارزدایی، شالوده شکنی، واسازی، بنیان فکنی و ساختارشکنی ترجمه شده است. احتمالاً این تعدد معانی ناشی از آن است که دیکانستراکشن نگرشی چندوجهی و چندمعنایی به دال، مدلول و هر نوع متن دارد.
از آنجایی که مبانی دیکانستراکشن مستقیماً از فلسفه دیکانستراکشن استخراج شده اند و به دلیل آشنایی نسبتا اندک معماران با فلسفه این مکتب، برای درک معماری دیکانستراکشن، ابتدا لازم است فلسفه دیکانستراکشن و به ویژه زمینه های نظری این نحله فکری تبیین شود.
در نیمه اول قرن بیستم، مهم ترین مکتبی که ادامه دهنده فلسفه مدرن محسوب می شد، فلسفه اصالت وجود بود. ژان پل سارتر (۱۹۰۵–۱۹۸۰)، فیلسوف فرانسوی، بنیان گذار این مکتب است. او خردگرایی مدرن که توسط دکارت، کانت و دیگر بزرگان مدرن مطرح شده بود را اساس فلسفه خود قرار داد. سارتر به خردگرایی استعلایی (Transcendental Mind) باور داشت. از نظر وی، «فرد ماهیت خویش را شکل می دهد و نباید از این عامل در مسیر شخصیت فرد غافل ماند.» همچنین، سارتر آزادی بی قید و شرط را از امکانات ذهن آدمی می دانست.
به نظر او، انسان آزاد است تا هرچه می خواهد انتخاب کند و به همین دلیل باید مسئول انتخاب های خود دانسته شود.
از نیمه دوم قرن بیستم، فلسفه مدرن و مکتب اصالت وجود و خردباوری از سوی مکتب جدیدی به نام ساختارگرایی به چالش کشیده شد. این مکتب در ابتدا توسط فردیناند دو سوسور، زبان شناس سوئیسی، و لوی استراوس، مردم شناس فرانسوی، مطرح شد.
ساختارگرایی واکنشی در برابر خرد استعلایی و ذهنیت مدرن است. ساختارگرایان معتقدند که عاملی مهم تر از ذهن وجود دارد که همواره نادیده گرفته شده و آن ساختار زبان است. به نظر اندیشمندان ساختارگرا، باید ساختارهای ذهن بشری را مطالعه کرد که مبنای آن زبان است؛ زیرا انسان از طریق زبان با دنیای خارج ارتباط برقرار می کند.
اگر دکارت معتقد بود همه چیز آگاهانه شکل می گیرد، از نظر استراوس ساختارهای فرهنگ، اساطیر و اجتماع آگاهانه نیستند و در ساحت ناخودآگاه شکل می گیرند و مولفی ندارند. استراوس سلطه سه صدساله ذهن استعلایی را زیر سوال برد. اگر از دوره دکارت انسان موجودی خردورز بود، از نظر استراوس انسان موجودی فرهنگی است و ماهیت انسان در بستر فرهنگ شکل می گیرد. بنابراین، برای شناخت ماهیت بشر باید زبان، فرهنگ و قومیت را مورد مطالعه قرار داد.
به طور کلی، روش ساختارشناسی به یافتن و کشف قوانین فعالیت بشری در چارچوب فرهنگ می پردازد که با کردار و گفتار آغاز می شود. رفتار و کردار نوعی زبان است؛ از این رو ساختارگراها ساختارهای موجود در پدیده ها را استخراج می کنند. برای مثال، ژان پیاژه (۱۹۸۰-۱۸۹۶)، روان شناس فرانسوی، مطالعات وسیعی درباره ساختارهای رشد ذهن و شخصیت کودک انجام داده است.
مکتب دیکانستراکشن که یکی از شاخه های مهم فلسفه پست مدرن به شمار می آید، نقدی است بر بینش ساختارگرایی و همچنین تفکر مدرن. این مکتب توسط ژاک دریدا، فیلسوف معاصر فرانسوی، پایه گذاری شد. دریدا با ساختارگراها مخالف است و معتقد است وقتی به دنبال ساختارها هستیم، از متغیرها غافل می شویم؛ زیرا فرهنگ و شیوه های قومی دائماً در حال تغییرند و بنابراین روش ساختارگراها نمی تواند صحیح باشد. دریدا از سال ۱۹۶۷، زمانی که سه کتاب مهمش منتشر شد، در محافل روشنفکری و فلسفی غرب مطرح گردید. این سه کتاب عبارتند از: «گفتار و پدیدار»، «نوشتار و دیگر بودگی» و «نوشتارشناسی».
از نظر دریدا، فلسفه غرب دچار نوعی ورشکستگی شده و در حال حاضر پویایی خود را از دست داده است.
به عقیده دریدا، یک متن هرگز مفهوم واقعی خود را آشکار نمی کند، زیرا نویسنده آن حضور ندارد و هر خواننده یا مخاطب می تواند برداشت متفاوتی از هدف و مقصود نویسنده داشته باشد. نوشتار مانند فرزندی است که از زهدان مادر (نویسنده) جدا شده و هر خواننده می تواند برداشت خود را از آن داشته باشد.
دریدا معتقد است نوشتار ابزار مناسبی برای انتقال مفاهیم نیست و یک متن هرگز دقیقاً همان مفاهیمی را که در ظاهر بیان می کند، ندارد. متن به جای آنکه فقط انتقال دهنده معنا باشد، خالق معناست. به همین دلیل، در نگرش دیکانستراکشن، ما در دنیایی چندمعنایی زندگی می کنیم؛ هر فردی برداشت و تفسیر متفاوتی از پدیده های پیرامون خود دارد.
تقابل های دوتایی نیز موضوعی است که دریدا به نقد آن پرداخته است. تقابل هایی مانند روز و شب، مرد و زن، ذهن و عین، گفتار و نوشتار، زیبا و زشت، نیک و بد که همواره در فلسفه غرب مطرح بوده و معمولاً یکی بر دیگری برتری داشته است. اما به نظر دریدا، هیچ برتری ای وجود ندارد و منطق سیاه و سفید و «یا این یا آن» را رد می کند.
برای مثال، در فلسفه غرب گفتار به دلیل حضور گوینده بر نوشتار ارجحیت داشته است، اما به عقیده دریدا، معنای متن را گوینده تعیین نمی کند بلکه شنونده یا خواننده است که با توجه به ذهنیت و تجربه خود، معنا را تعیین می کند که ممکن است با منظور نویسنده متفاوت باشد. بنابراین، گفتار لزوماً بر نوشتار ارجح نیست.
باید ذکر شود که تعریف دقیق و مشخصی از دیکانستراکشن وجود ندارد، زیرا هر تعریفی از دیکانستراکشن ممکن است مغایر با خود دیکانستراکشن تفسیر شود.
خود دریدا می گوید: «دیکانستراکشن کردن یک متن به معنای بیرون کشیدن منطق ها و استنباط هایی است که با خود متن مغایرت دارند. در واقع، گسترش درک مجازی است.» به طور کلی، دیکانستراکشن نوعی وارسی متن و استخراج تفسیرهای آشکار و پنهان از باطن آن است که ممکن است با یکدیگر یا با منظور نویسنده متناقض باشد.
لذا در نگرش دیکانستراکشن، آنچه خواننده استنباط می کند اهمیت دارد و به تعداد خوانندگان، برداشت ها و تفسیرهای متفاوت وجود دارد. خواننده معنی و منظور متن را تعیین می کند، نه نویسنده. ساختاری ثابت یا تفسیر واحدی از متن وجود ندارد و رابطه بین دال و مدلول و ارتباط میان متن و تفسیر سیال و لغزان است.
شخصی که این مباحث فلسفی را وارد حوزه معماری کرد، پیتر آیزنمن، معمار معاصر آمریکایی بود. آیزنمن نه تنها با مقالات و سخنرانی های خود، بلکه با فضاها، کالبدها و محوطه سازی های متعدد، فلسفه دیکانستراکشن را به یکی از مباحث اصلی معماری در دهه ۱۹۸۰ تبدیل کرد.
آیزنمن در مقاله ای به نام «مرز میانی» هم فلسفه مدرن و هم معماری مدرن را به شدت نقد کرد. از نظر او، معماری مدرن بر اساس علم و فلسفه قرن نوزدهم بنا شده است. او معتقد بود بحث ارزشی هگل درباره تز، آنتی تز و سنتز دیگر در دنیای امروز کاربرد ندارد. فیلسوفان پست مدرن مانند نیچه، فروید، هایدگر و دریدا رابطه ما را با جهان هستی تغییر داده اند.
علم قرن نوزدهم و یقین علمی آن دوره اعتبار خود را از دست داده است. قوانین جدید فیزیک مانند قانون نسبیت آلبرت اینشتین و اصل عدم قطعیت ورنر هایزنبرگ، برداشت ما را از جهان پیرامون تغییر داده اند. بنابراین اگر معماری علمی است، باید بر اساس علم و فلسفه امروز و دریافت کنونی ما از خود و محیط پیرامون شکل بگیرد. معماری امروز باید از علم و فلسفه قرن نوزدهم عبور کند و خود را با شرایط جدید منطبق سازد. همانطور که معانی، مفاهیم و نمادها در علم و فلسفه تغییر کرده اند، در معماری نیز باید تحول ایجاد شود.
آیزنمن معتقد است مدرنیست ها مدعی اند مدینه فاضله باید در آینده جست وجو شود، و پست مدرنیست ها آن را در گذشته می جویند، اما معماری امروز باید این مدینه فاضله را در شرایط حال حاضر پیدا کند. در این زمینه، او از واژه «Presentness» به معنای «اکنونیت» استفاده می کند و معتقد است معماری در هر زمان و مکان باید متعلق به اکنون باشد.
برای رسیدن به این وضعیت، باید قوانین گذشته معماری که قراردادی و نه طبیعی هستند، شکسته شوند. حقایق و نمادهای گذشته باید شکافته و دیکانستراکت شوند تا مفاهیم جدید متناسب با شرایط امروز از دل آنها استخراج گردد.